ازکوچه ها می گذرم گاهی چیزهای عجیبی به چشم می آید.گاهی از چاک سفیدی دیوار شکوفه ای از مهر سر بر آمده است. گاهی در انتهای یک کوچه اقیانوس ایستاده است. گاهی بر پله های شکسته ی یک خانه آفتاب نشسته است.
امروز در عالمی میان خواب و بیداری در کوچه باغ تنگ فقر ونداری,کودکی را دیدم که سکه ی کوچکی را به اشک ها شست و شو می داد .دو دست دراز کرد به سوی صندوق صدقات .سکه را به کام صندوق انداخت و گفت:
خدایا چه شد مهدی؟ سرش به سلامت ! عمرش دراز باد!
چند چهار راه بالاتر پیرمردی هست که از حواشی سجاده اش خوشه خوشه نور می ریزد.تشنه بودم به آفتاب
تسبیحش . نگاه می کردم . زیر لب می گفت :خدایا آن قلیل صد هزار هزار سجده و روزهای مکرر و شامگاهانی که در پیشگاهت ایستادم هدیه به مهدی! سرش به سلامت !عمرش دراز باد!
آنجا میان کتابها مردی نشسته بود قلم به دست .در جهره اش لطافت آلاله آشکار, دستش مجرای آفتاب فکرش مجلای نور,در پیش رو خطی نوشته "سرخ جوهر قلم عالم بهتر از خون یک شهید". در زیر لب زمزمه دارد به آستانت تقدیم می کنم . سرت به سلامت!عمرت دراز باد!
ای نازنین !اعمال ما آنگاه ماندنی است که در آستان مهدی فدا شوند
سرش به سلامت! عمرش دراز باد!
پیشکش به مقام کسانی که در درس انتظار حتی یک جمعه هم غیبت نکرده اند.