مادرم میخواستم از تو بگویم از تو که زهرایی و نورانیتت پهنه گیتی را گرفته؛ از تو که فاطمه ای و دوستانت از قهر ایزد مصون؛ از تو که...
مگر تمام میشود صفات تو!
از تو میخواستم بگویم اما نمیدانم سرش در چیست که نام مادر دل را به درد می آورد.
درد را بغض می کند...بغض را به اشک تبدیل می کند...
و گریه کمترین کاری است که با شنیدن نام مادر می توان کرد.
اما مگر دل سبک می شود؟
مگر ما فراموش میکنیم آن کوچه و خانه را؟
هنوز مشاممان پر است...
از بوی چوب؛بوی دود ؛بوی درد...
آه...
مادر!